۲۵ تیر بود که رفتم برای کارآموزیم.هرروزیش که سرپرستم باهام صحبت میکرد و ازم درباره کار کردن میپرسید و ازم سوال میپرسید درباره کار و دستگاها و درباره شرایط پرسنلش من از ذوق اینکه داره غیر مستقیم میگه که میخواد منو تو مجموعشون نگه داره تا سه چهار روز انرژی داشتم.یه بار ازم پرسید به این کار علاقه داری؟گفتم نمیدونم هنوز باید چندوقت بگذره چون الان برام تازگی داره و جذابه.۱۳ ۱۴ مرداد بود که بهم گفت بذارمت تو شیفتا دیگه؟از پسش بر میای؟۱۷ مرداد اولین شیفت روزمو رفتم و گفتم پیش خودم دیگه کم کم دارم مستقل میشم،تازه از اون موقع معنی کار کردن رو فهمیدم،خستگیای کارآموزی در برابر شیفتا هیچی بود واقعا.از اون همه ذوق و شوق و اینا یه ماه گذشت که پیام دادم به سرپرستم که میخوام برم دانشگاه و نمیام دیگه،تا اخر شهریور رو که شیفت بندی کردید میام و به فکر نیروی جدید باشید،وقتی اومد آزمایشگاه گفت میدونم دانشگاه بهونته،چرا میخوای بری؟گفتم برای من شیفتای ۱۲ ساعته خیلیه،درسته ۲۰ روز کاره و ده روز آف ولی من توان بدنیشو ندارم و کم آوردم.گفت از اول مهر میشیم ۸ ساعت،دو روزش ۱۲ ساعته،اگه مشکلت اینه بمون تا اونموقع شاید درست شد،من آرامش و راندمان کاری شما برام مهمتره الان وقتی دو سه نفرتون گفتید برای ۱۲ ساعت مشکل دارید باید به فکر راه حلش باشم.همین گفتنش و پیگیر بودنش برای من یه دنیا ارزش داشت.یه نیروی کیو سی داریم که هم شیفتیم باهم،اون اولا من به حدی ازش بدم میومد که نگم الان یه جوری شده که انگار برادرمه،یه جوری حواسمون هست بهم و وقتایی که خستم خودش میاد کمکم با خستگیش یا وقتایی که اون پاش تاول زده بود و هی میخواست از سر خط تا آزمایشگاه بیاد نصف کارایی که با اون بود رو خودم میکردم تا کمتر اذیت شه.این ماه اح گل یخ...
ما را در سایت گل یخ دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : my-wishes بازدید : 37 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 1:25